من عاشق مسجد گوهرشادم. شلوغش نمیکنم. عاشقش هستم. فقط هم عشق و عاشقی نیست. بیشتر است. یک جور پناه است برایم. مأمن. مأمن در مأمن. چون حرم خودش پناه است. اما در گوهرشاد هنوز کیفیتی از دست نخوردگی هم هست. منظورم در فرم است. در بنا و در جزئیات. اصلا آنجا هنوز جزئیات معنا دارد و این خودش یعنی مأمن. یعنی یک نقطه کانونی در دایرههای بی شمار سرگردانی. نشان کردن این نقطهها روی کره خاکی یک جور اندوخته است. دل آدم را قرص میکند.
***
کجا بروم؟ وسط صحن ایستاده ام. دلم نمیخواهد برگردم بین آینهها و جمعیت. دلم شور میزند. وقت دارد میگذرد. زن و مرد جوانی از کنارم رد میشوند. به پاهایم نگاه میکنند. کفش هایم توی نایلون است. زیر چادرم. به پاهایم نگاه میکنم. سرد است. جوراب هایم کبود هستند. رنگشان کبود است. مثل سنگهای کف صحن. پاهایم جزئی است از آن کل انگار. دوستشان دارم. راه میروم و راه میروم. یکی از خادمها میآید طرفم. صورتش را با شال گردن خوب پوشانده و عینک دارد. میگوید چی شده خواهر؟ کفش هایتان را برده اند؟ میگویم نه. ممنون؛ و باز راه میروم. کجا بروم؟
وقت دارد میگذرد. دلم شور میزند. همیشه این جا راحت بودم. این بار نیستم؟ سرد است. راه میافتم. با قدمهای کوچک و دستپاچه. دارم میروم سمت جمعیت و آینه ها. سرم پایین است، اما میفهمم که دارم برمی گردم. گرما و گلاب و همهمه را حس میکنم. وقت دارد میگذرد. اشک توی چشم هایم جمع شده. شال گردنم را میآورم بالاتر.
چادرم را میکشم روی پیشانی ام. از چیزی شرمنده ام؟ از اینکه اینجا راحت نیستم؟ میایستم. کجا بروم؟ صدای بچه گانهای از جایی میآید. صدای یک دختر بچه. سمت چپم درِ نیمه بازی هست. یک در قهوهای نیم دار چوبی با شیشههای رنگی. صدا از آنجا میآید. دنبال صدا میروم. مثل کسی که نمیبیند یا قدرتی از خودش ندارد راه میروم. یک شبستان آنجاست. یکی از شبستانهای مسجد گوهرشاد.
از سقف، چراغهای لاله آویزان است. هر شاخه چهار تا لاله دارد. فقط چهار تا. نور در انحنای طاقها تاب میخورد. به هیچ آینهای گیر نمیکند و میتابد به گونههای آدم. پوست ستونها و طاقها سفید است. سفید، ساکت. فروتن. باشکوه. مثل برف. یک دختر پنج ساله روی یکی از ستونها چشم گذاشته و دارد میشمارد: واحد. اثنان. ثلاثه. اربعه. خمسه. سته. سبعه. ثمانیه. تسعه. عشره. کمی مکث میکند.
بعد داد میزند: Are You Ready? و سرش را از ستون برمی دارد. اول مرا میبیند که دارم نگاهش میکنم. بعد چتری اش را که قهوهای است با احتیاط میزند بالا و دنبال خواهر و برادرش توی شبستان چشم میچرخاند. آنها را که سرشان را نصفه نیمه از گودی محراب درآورده اند خیلی زود پیدا میکند و بعد چهارتایی نگاه به هم میکنیم و آنها با لبخندی مشکوک و خجالتی جواب لبخندم را میدهند. عقب عقب از سر راهشان میروم کنار. پاهایم فرو میروند در پرزهای قالی، که گرم اند. امن اند.
مینشینم کف شبستان و یکی از ستونها پشت میدهد به پشتم و طاقها که مثل پدرِ آدم حضوری ناپیدا دارند اجازه میدهند نور مابینشان تاب بخورد. یکی ندا میدهد «تشریف ببرید دارالولایه. میخواهم در شبستان را ببندم.» دلم میخواهم بگویم نبندید. این در را به روی من نبندید. هنوز وقت نگذشته است.